رنگ موهایت را به مدادم دادی
تا تکههای حواسم را جمع کنم در سایهات
و به گوشهایم بگویم دربارهات
و دستهایم را نیمهکاره رها کنم
نمیشود روزها را پس زد و پس زد
برسم به شدت تصویرهایی که
در چشمهات جهات اصلیاند
و بعد
بااستخوانهایم درددل کنم
با کلی تأخیر
به تابوتم یاد دهم زودتر برود بیمارستان
و مرا از دیگران خداحافظی کند
بگوید دردهایش در میانسالیاند
و در پیراهن خودش مرحوم شده
پس بهتر که خودم را تنظیم کنم
با ریشهی درختها مشترک شوم
ای ابرهای قدیمی
روی جنونم کمی اضافه بریزید
وقتی گوش کسی به صدایم چیزی نمیگوید
خاموشی هم دهان دارد
دردا که رازِ پنهان
تا سواحل خلیج فارس وسعت میخواهد
با تعدادی از خودم
آمدهام
جمجمهی شکستهام را معرفی کنم به خاک
و برگردم به تعدادی از خودم
بگویم به این روزنامههای گیج
گورتان را گم کنید
غروب بود و بیلها دستهدسته برمیگشتند