برویم درهم دوری بزنیم
هلاك ناشناختههای ترسناكم
از آخرین گردش كه سردم شد
برگشتی مژههایت را رویم كشیدی
از گودی چشمهایت
نرفتهام هنوز
یك تلنگر فقط
به استكان باریک چای کافیست
بیدار شوم بنویسم هزاربار
دیگر نمیبینم خوابی را
كه واژههایم را برد
آسمان اصلاً آبیتر از سراب زیر پایش نبود
طاقت ابرهای عتیقهاش را نداشت
برای پرپر شدنهایمان فكری كنیم