شانه به شانهی مه خاکستری
در پارک قدم میزنم.
تو نیستی
آغوشم را درمیآورم لُخت
مینشینم چشم در چشمِ مه در چشمِ مه
قلم میزنم،
پلکهایم سرفههای سرخی میکنند.
تو نیستی
ناخنهایم وحشی شدهاند؛
گوشت کلمهها را میکنند به استخوان برسم
به همان نیمکت چوبی
پای آن درختی که خشک سرفه میکنم آتش نمیگیرد
سرفه میکنم قطع نمیشوم
سرفه میکنم باران نمیبارد
من سرفه شدهام و چشمانداز خاکستر
من سرفه شدهام و شانهبهشانهی مه
در پارک قدم میزنم...