و رفت سمت قطاری که قاتلش میشد
زنی که لب به لبش نغمههای رفتن بود
و سالهای درازی که سخت میترسید
و سالهای درازی که... بخت بد، زن بود
قدم قدم... چمدانش جلوتر از او بود
نفس نفس... ریههایش به اضطراب افتاد
زنی که در تب تردیدهای خود میسوخت
در ارتفاعِ سرش انعکاسِ «حتماً» بود
تمام دلخوشیاش قاب عکسهایش شد
و خندههای قشنگی که بر لبانش داشت
و کورسوی امیدی که در دلش مثلِ
چراغِ چشمِ دو تا گرگ پیر، روشن بود
سوار شد که خودش را به مرگ بسپارد
نگاه کرد به اندوه کوپههای قطار
همان قطار که از ریلهاش بیرون زد
همان قطار که در انتظار بهمن بود
تمام داروندارش مچاله در چمدان
به احترام غمش شد بزرگتر، چمدان
و شد برای زنی خسته همسفر چمدان
به سمت مقصد شومی که نامعین بود
تمام واگنها بوی مرگ میدادند
و زن برای خودش زیر لب غزل میخواند
زنی که تیرگیِ سرنوشت مسخرهاش
شبیه غربت مسمومِ راهآهن بود
و خیره شد به تمام مسافران عبوس
که هر کدام قطاری به ناکجا بودند
و فکر کرد به اعجاز خودکشی کردن
زنی که زندگیاش صرفِ فعلِ مردن بود
نشست، کوپه شبیه کلافی از غم بود
به دست پیرزنی خسته که امیدش... [سوت]
صدای سوت که پیچید در گلوی قطار
صدای سوت که نه! این صدای شیون بود
صدای شیون اندوههای بیمقصد
که پیش از او به هزاران دلیل جان دادند
و این قطار –همین گورِ دسته جمعیِ سرد–
شبیه منظرهی روحهای بیتن بود
به سمت پنجره برگشت، با خود اندیشید
که حجم این غم از ابعاد او بزرگتر است
چقدر پنجرههایش گرفته بود و کثیف
قطار حاملِ اندوهِ چند رفتن بود؟
قطار حاملِ اندوهِ چند رفتن بود؟