نه این خانه بلد نیست حرف بزند
فقط توی سرگیجههای خودش راه میرود
از پنجره به بیرون نگاه میکند
و برای مهمانهایی که نمیآیند دست تکان میدهد
بهانهگیر است این خانه
دل نمیدهد به بوی غذا
به گرمیِ تنهای دیگر هم
خودش را میزند به در
به دیوار
برای کمی رؤیا
و بعد خلسههای ِعمیق اش را
پنهان میکند زیر تخت
بلد نیست زندگی کند این خانه
خوشبخت بشود
آدم نیست
دلگرم بشود به چهار دیوارش
دیوانه است
برای خودش شعر میخواند
دستمال سفیدش را پرچم کرده است
و فکر میکند میتواند با مرگ حرف بزند
به تفنگها بگوید کارشان درست نیست
زمین را پاک کند از خون
میگویند جن دارد این خانه
شبها تا صبح صدای گریه میشنوی