غريبه ام با شهر
با تو كه هميشه نيامدن را تمرين می كنی
با خودم كه مشق انتظار می نويسم
غريبه ام با زنان و مردان ِ همسايه ام
كه جنگ را دوست می دارند
سنگ را مقدس می دانند
و روی عشق با كفش راه میروند
غريبه مانده ام در تمام ايستگاههای جهان
نه قطاری مرا به جا میآورد
نه اتوبوسی
هوای پرواز هم اگر داشته باشم
در آسمان تمام شهرها
يك سقوط ِ حتمیام
يك خبر تكراری
كنار ميز شام
در همهمهی آدمهایی كه مرگ را
آهسته
با چنگال
می خورند.