(تشبیب قصیدهی عشق بازی جهانی)
این بیقراری من، ابدی است، عزیزم
این بیتابی من،
پایانی ندارد!
مگر آن که از جا برخیزم،
از پلههای دنیا، پایین بروم،
از خم کوچهی کشورها بگذرم،
وارد خیابان قارهها شوم،
مدار سیارهها و کهکشانها را، پشت سر بگذارم _؛
و به میدان مرکزی جهان که رسیدم؛
فریاد بکشم،
فریاد...
فریاد...
فریاد...
تا مردم، همه، جمع شوند
آن گاه در لحظهای از ابدیت مذاب
تمامی لبهای عالم را
روی لبم بگذارم
و یکجا
آه
یکجا؛ ببوسم!
من
تنها و تنها، در این صورت است، که آرام خواهم گرفت!
و دست از گریستن خواهم کشید...
تمام لبهای دنیا را،
می فهمی؟!
لبهای تو را هم همینطور عزیزم...!
نه
این بیتابی من، پایانی ندارد...
و من،
دست از گریستن نخواهم کشید...!
مگر آن که خیس هماغوشی،
از بستر آخرین زن جهان بیرون بیایم،
و قلبم، مطمئن شود که دیگر؛
تمام بچههای دنیا،
به من میگویند:
پدر...
پدر...
پدر...
نه...
این بیقراری من، ابدی است، عزیزم!
و من،
دست از گریستن نخواهم کشید!
مگر آن که،
لخت مادرزاد،
تمام کائنات را در آغوش بگیرم!
طوری که حتی،
پرت افتادهترین سیارکِ دورترین کهکشانِ عالم هم؛
از گرمای تنگ آغوش، محروم نشود...
و دُم کشیدهی ستارهی دنبالهداری،
از گوشه و کنار آغوشم،
بیرون نماند...!
آه!
چطوری بگویم!؟
چطوری؟
چطوری؟
وای خدای من،
چه در آغوش کشیدنی...!
بی آن که،
حتیّ کفشدوزی فراموش شود
یا گنجشکی جا بماند،
و ریگی زمین بیفتد...!
نه،
نه،
ریگی که هیچ...
حتیّ زیرذرهای،
از آن زیرها، در برود...!
این بیتابی من، ابدی است، عزیزم!
این بیقراری من، پایانی ندارد...
معنای تشنگی من،
بنبست دختر همسایه نیست؛
شکاف آتشینی است،
که از آن سوی حوّا میآید...
و آه!
چه بگویم؟
که من آن جراحت کوچکم، که دیگر؛
به همهی زخمهای عالم منتهی شده است...!
نه...
این بیتابی من، پایانی ندارد...
این بیقراری من، ابدی است،
و من دست از گریستن نخواهم کشید...!