دارم نگاه میکنم و این شب
چیزی بجز سیاهی مطلق نیست
بخشیدهام تمام وجودم را
دندان حرص خلق ولی لَق نیست
یک گوشهی اتاقم و تنهایی
تنها چراغ روشن این خانه
ماخیرهایم هر دو در آیینه
دیوانهای برابر دیوانه
جمعیتیست در من بیتاریخ
افسرده از ادامهی پوچیها
نیمیم زیر روسریِ مذهب
نیمیم لخت در صف هوچیها
دلخسته از سکوتی و دلگیرم
از نامهات که پُست نخواهد شد
میجنگم عاشقانه و میدانی
چیزی ولی درست نخواهد شد
ای خلوت نداشتهات با من
ای موی تو نریخته بر دوشم
آغوش بینصیبی من از عشق
ای اعتراف عقل در گوشم
کندوی زهر باش و عسل یک شب
در خوابهای کودکی خرسم
بگذار بر شقیقهی من خود را
از هیچ چیزِ مرگ نمی ترسم...