دیریست با سکوتِ مباداتر از نبود، پیرایه بستهام هدرِ در شماره را
بادا که از سکوت بریزم به نیستن... واگویم از سکوت، سکوتی هماره را
در انتظارِ آمدنِ موعدِ عبث، گَز کردهام مصائبِ اقلیمِ هست را
در مِنّ و مِنِّ کی برسد موسمِ سپس... آراستم به مکنتِ لکنت، اشاره را
گفتم در ایستگاهِ کمی آنورِ دچار
از من پیاده میشوم، از چارهای که نیست
در من هنوز دلخوره بودی که ناگهان، چمچاره از در آمد و بلعید چاره را
ناگاه من خزید در اشباح، در هراس... ناگاه من چپید در ارواحِ بیحواس
ناگاه من نشست بر اوهام و ماه شد، تا مرگ سرکشید دو دریا ستاره را
ای پرگرفته از سرِ سرخوردگی! بپر! ای تهگرفته تا تهِ درماندگی! نمان!
تا بازگشت، یکنفس از من بِرَم! خلاص!
انگار کن تناسخِ این بیدوباره را!