در آغاز برف
چشم میریخت
و هزار کلاغِ برگشته از قاف
پَر ریخته
بال ریخته
نوک فرو برده توی گُه
در شیدایی سنگ
گریان برادران کلاغ
و رنگ سنگ چنان به ماه بود
که هزاران چشمِ مانده بر نیزه به رود برگشتند
که عین شرف بود پریدن از روی خون و خلط
و دندانهایی آویزان از ماه
غسل در خون زدند و بکارت برداشتند
بازی از دستان عدهای سیاه چشم شروع شد
آدمی نه عصری فرو رفته در کبود
نه زنبوری فدای ملکهی سبا
بوی خانقاه میدهی
قرن پنجمِ مایی
افیون غرابان و روبهان
در تنهایی این همه خون
چگونه توانستی از روی خلط بپّری
که بوی گه عنقریب ماه و راغ را فرا خواهد گرفت
و صداهای ایستاده بر مسلخ را پوست خواهد کند
کلماتی از استخوانهات بفرست
خونِ جوان رفته در اقصای چشم
گِردخانهای دست و پا کند
شرابِ چهل ساله بریز توی چشم
رستگاری زنبورها بعد از عهدِ طناب
کلاغان نشسته به مِه
برادران کلاغ به شمش (خدای آفتاب) بد بین شدند
و او را در یک عصر برفی به زیر کشیدند و کارش ساختند
بعد از آن
رویای پریدن از روی خون از خیالها رفت
و چشمهای ریخته در آغاز برف کبود بودند آیا
وقت تنهایی است
پنجره بغل کنی
چوب لباسی ببوسی
دست به گریبان تخت ببری
با جنها برقصی و موهاشان از صورت بزنی کنار
اسمت که به نعل اسب کَندند
رعد زد
و اسب را دو نیم کرد
در مزارع گندم بِدَوی زیباتری
از روی خلط و خون اگر بپری
آن سمت
امیر بارِ عام داده است
به زنانش درآ
به زنانش درآ
و شراب چهارصد ساله را بِکِش از چشمهاشان بیرون
شاه ماهیِ وطن را بزن زمین