شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

در آغاز برف

در آغاز برف
چشم‌ می‌ریخت
و هزار کلاغِ برگشته از قاف
پَر ریخته
بال ریخته
نوک فرو برده توی گُه 
در شیدایی سنگ 
گریان برادران کلاغ 
و رنگ سنگ چنان به ماه بود
که هزاران چشمِ مانده بر نیزه به رود برگشتند
که عین شرف بود پریدن از روی خون و خلط
و دندان‌‌هایی آویزان از ماه
غسل در خون زدند و بکارت برداشتند
بازی از دستان عده‌ای سیاه چشم شروع شد
آدمی نه عصری فرو رفته در کبود
نه زنبوری فدای ملکه‌ی سبا
بوی خانقاه می‌دهی
قرن پنجمِ مایی
افیون غرابان و روبهان
در تنهایی این همه خون
چگونه توانستی از روی خلط بپّری
که بوی گه عنقریب ماه و راغ را فرا خواهد گرفت
و صداهای ایستاده بر مسلخ را پوست خواهد کند
کلماتی از استخوان‌هات بفرست
خونِ جوان رفته در اقصای چشم
گِردخانه‌ای دست و پا کند
شرابِ چهل ساله بریز توی چشم
رستگاری زنبورها بعد از عهدِ طناب
کلاغان نشسته به مِه
برادران کلاغ به شمش (خدای آفتاب) بد بین شدند
و او را در یک عصر برفی به زیر کشیدند و کارش ساختند
بعد از آن
رویای پریدن از روی خون از خیال‌ها رفت
و چشم‌های ریخته در آغاز برف کبود بودند آیا
وقت تنهایی است
پنجره بغل کنی
چوب لباسی ببوسی
دست به گریبان تخت ببری
با جن‌ها برقصی و موهاشان از صورت بزنی کنار
اسمت که به نعل اسب کَندند
رعد زد 
و اسب را دو نیم کرد
در مزارع گندم بِدَوی زیباتری
از روی خلط و خون اگر بپری
آن سمت
امیر بارِ عام داده است
به زنانش درآ
به زنانش درآ
و شراب چهارصد ساله را بِکِش از چشمهاشان بیرون
شاه ماهیِ وطن را بزن زمین

علیرضا نوری

تک نگاری

شعرها

گفته بودی که بازخواهی گشت

گفته بودی که بازخواهی گشت

مریم حسین‌زاده

اعتراف می‌کنم 

اعتراف می‌کنم 

مظاهر شهامت

هرگز در پیِ صندلی خالی

هرگز در پیِ صندلی خالی

قاسم آهنین جان

دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان

دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان

آزاده بدیهی