دوستی پارچهای سفید است بر سرخی تیرک
میگویی و
مراتعی اطراف دهانم آتش میگیرند
که ابتدا کلام بود بین دو لب
حالا چیز سفیدی
چشمانم را پوشانده
ما گذشتیم
و تو هندسهای دراز و معوج ماندی
که پا درآورده
و دست زیر چانه بردی
بردی...
سر تیرک
ایستادهام
و دلقکی سرخ
میان دهانم
دارد آب میشود.