زمین دارد غروب میکند
بیآنکه سخنی بگوید با سرخی خود
وخون در تجربهی قاعدگی
زمانش را به کندی سپری میکند
چاقویی دارد
ادامهی رود را میبرد
بیآنکه ادامهی مسیر مهاجران را بداند
آب از انحنای گلو
مسیر دریا را میپرسد
باد به سُخره میگیرد
و وزیدن مردن
جریان ممتد فراموشی میشود
یادت
برفی است
که خون کولبری آبش میکند
گلی در گلولهای از تو در سر دارم.