تنهاییام را با کلمات پر میکنم
نامت را به کاغذ میپاشم
سطرها مست میشوند
تنهاییام را برمیدارم و در جیبم میگذارم
در خیابان پرت میکنم
شهری تنها روی دستهای مردم جا میماند
تنهایی مسری
دردی است لاعلاج که چقدر آدم را به کشتن داده و هنوز
آدمها به ادامهی راه دلخوشند
تو اتفاق هزارهی چندم بودی؟
که شعر برای سرودنت کم آورده است
و زندگی برای داشتنت خودش را به مرگ زده است
تنهایی را برمیدارم، به دیوار میچسبانم
شاید برای همیشه از این اتاق رفتم