عبور میکنم از کوچههای سر به گریبان
وَ میرسم به هیاهوی بادهای پریشان
از این مسیر که من سالهای سال گذشتم
چقدر آدم دلتنگ میرسد به خیابان!
چقدر پنجره در این مسیر بوده که هر صبح
نشسته پشت به اندوهِ رفتههای پشیمان
سلام میکنم آرام و سربهزیر به پاییز
به جشنوارهی غمگین دستههای کلاغان
میان اینهمه آدم مرا به حرف گرفتهست
نگاه ثابت تندیسهای ساکت میدان
نگاه کن به من -این چشمهای جوهری از اشک-
که خطکشیده به تصویرهای شاد از انسان
زنی چنین که منم را نخوانده است بهاری
زنی چنین که منم را نرانده است زمستان
مرا که اینهمه تلخم کسی نمیبرد امروز
به میهمانی گنجشکهای کوچک خندان
اگرچه هیچ اتوبوسی نایستاد برایم
همیشه داشتم آری! بلیتهای فراوان