انداختهای
ساکنان سرزمین سکوت را
از پشت آن حصار
به چشمهایت؟
طلوع بیداد از بام است
غروب است و شام است
این هنگام.
دوزخ که نه...
به زمهریر شتافتهایم و عدم!
بسانِ سپیدیِ پسِ پایان
از هیچ روزنی
فریادِ داد
برنخاست،
هیچ روزنی!
مبدا احتضار بود
و اهتزاز بیرقهای نیمهافراشته
این حصار.
ای صدای واپسین
تصویر رستن...
حسرتا از این حصار
حسرتا از این حصار