زیاد به روی پا نمیایستد
تنی که در آن غم و شادی خونشان یکی باشد
چون شب در خود فرونشستم
بر آن گلهای بیرونزده از پیراهنی که چون روز نرماند
هرگز شب چنین واهمه نداشته است
که من میخواهم از تو بگذرم
استخوان نرم اشکها
برهنه در رهگذر چشمها
زیبای همیشه غمگین وطنم
مقصود هر تاریکی روز نیست
آنان که میدانستند
به صبحها آویختند
هیچ بادی به مردگان نفسی تعارف نمیکند
خلوتم
خلوتتر از آنم که خدا در من دمیده باشد
به خاک نگاهکردم اما چهره یخودم را نتوانستم ببینم
ای غبار نشسته بر این روح که بر زمین میکِشیام
رهایم کن
جز به آواز غمآلوده نیست
استخوانی که در ذهناش
هراس نرم چیدهشدن دو بال کبوتر دارد
طبیعت وحشی رندهشدهی شادیها
تلخی خام هستیها
زیبای همیشه غمگین وتنم
به زیر لحاف نازک خاک خانهی غمهاست
دلتنگی که بر جهان گسترده است
همینجاست در سینهی من
غمها از مردهی انسان باخبرند
برد شادی کوچک من
نگذار بوی تنت در قاب خالی من بنشیند
که مرگ فراموش کردهاست روی این گور را بپوشاند
آواز شبانهی ترد تاریکیها
روح ابریشمین زخمها
زیبای همیشه غمگین
صدای دوزخ بلند است...
صدای دوزخ بلند است...