چشمهایت را به یاد نمیآورم که چه رنگ باید میزدم
ماهیقرمزها دور تُنگ میگردند
تنگ را به یاد نمیآورند
به وعدهی آفتاب بیا.
ناخنهایت را به یاد نمیآورم که چه رنگ
دور اقیانوسها میگردند ماهیها دور گردنت میگردند
و شانههایت بوی خزهها را به یاد نمیآورم
و تنگ دوباره دریا میشود
و قرمزها از ستون فقراتت سُر میخورند
و بوسهها را به یاد
به وعدهی خاک بیا.
سرم را که بر پایات میگذارم
بالههایت تُنگ میشوند
دور اقیانوسها میگردم
پاهایت را به یاد، آغوشت را به وعدهی آب بیا.
و زنانی با نقوش ماهیهای سفید دور کمرهایشان بر ساعدت
و تنگ دوباره دریا میشود
و انگشتهایم را بر مدارِ
و تنگ دوباره دریا میشود
به وعدهی یاد نمیآورم آتش و تنگ دریا میشود بیا...
چشمهایت به وعدهی آفتاب بیا...
و ناخنها بر گردنات بوی خزهها بیا...
ستون فقرات و بوسهها
بالههای تُنگات بیا...