باغ با صدای کبوتر، تنها چون سر من با صدای تو بود
در دنیا صدای تو بود
با بطریها که باد در آن میپیچید
و در وسط چارراه باد راه میرفت و پرچمها را برهم میزد
مانند حواس من که صدای تو برهم میزند هرچیز را
و خاموشیِ مغازهی بستنیفروشی
وقتی مهتابی را روشن میکنند
و عصر که با کسالت آنجا را ترک گفته است
مثل آدمی تنها که میرود و روزنامههایش را جا میگذارد آنجا
و آدمی به آن تنهایی
روزنامه را میخواهد چه کار.