یک کلمه در آستینم بود
انقراض/ طالعِ شهر به طوافِ آدم بود
در بادِ دربهدری/ دَوان به نفسهای بیجان مینشست
زوزه میکشید
یعنی که مرگ اُسطرلابِ بَدپُوز بود...
حال در قرنطینهی اتاق
چندگام تا سرایتِ خویش ماندهایم
و مرگ
اضلاعِ شهر را، پرسه میزند
در آخرالزمانِ آدمانِ پلاستیکی
قَهقهای در تاریکی!
یک آن خندیدم
الکل را کنار زدم
یک دایرهی بزرگِ مَست بودم/
سرفهی خشک و صدای خرس
در اقلیمای حنجرهام بود!