تو را لای پارچهی سفید تحویل گرفتم
باید کنار میرفت
چنگالها روی هم میریخت
و نیمی از من را جدا میکرد
سینههای ورمکردهی درد
ایمان مرگ هستند
برگرد
به صورتم نگاه کن
با دستهای سردت جلوی بدبختی را بگیر
پرده را کناربزن
ببیند خواب بودی
و من هربار به شکل تازهای بیدار شدم
بیآنکه بدانم کدام اتاق را فرش کنم
کدام را انباری