پس بر این اساس
من از سرنوشت خودم گریختم
و با گریه به گامهایم
شالیزارهایی را یادآوری كردم
كه سبز
در سینهی گرمم میسوختند
وَ تازه ابتدای جهان بود
وَ زمین میچرخید وُ
تمام نمیشد وُ
هر چه میپریدم از خواب
باز میدیدم كه خواب میبینم وُ
باز...
پس سرنوشت من
آن چشمهای ریخته بر ضربانِ ابر بود
وُ گریخته از بدویت
كه هنوز میبارد وُ
من از هر طرف كه میروم
ارواح با صورتهایی فلكی
دستهایم را میگیرند
كه نلرزند
كه یك عمر لرزیدند
که یك عمر كم نیست.
پس یادآوری كنم آن عصر را؛
خنجر به سینهام گذاشته بود و میبرید
و آیات مسلماً شریفه
بر ذكر قتالهام خنج میكشیدند
كه «افهم یا محسن ابن حسین!»
تو شاكری به دواتِ آن چشمها
و تا ازلی دیگر
مضطر به آن خندهی عریض؛
شاكری كه بودی و دیدی.
وَ بعد باران
بر مزارهاى جهان میبارد
و تو دستهای خشك میتی
كه سر تكان میدهد
و با دهانی جر خورده از خون
ذكر خیر میكند كه
«نعم...
انا شاكر
انا شاكر»
و سپس تنهاییِ مادرت
ترتیب ابرها را به هم میزند
و البته صور فلكی را
كه خواب میبیند
پسری داشته مرده
وَ زنی كه نمیمیرد
به بركت چشمهایش.