و من ماندم
تنها...
با تولدم
تاریکیِ محض
در کفِ دستهایم
سرطانِ بودن
جنونِ نشستن
دعا میکنم لبهایم را
تا
صبح شوند
سیاه...
به وقتِ خزیدن
بیدارِ صبحم
بیدارِ ملائک
خامِ تو میشود
اندوهم
در وقتِ دلتنگی
به دیدنم بیا
تا با آفتاب
از تو
کبوتری بسازم