مامان میرود
ردّ نگاهم خشک میشود
تا پیچک مادربزرگ
نردهها
نقاشیهای ذهن منند
و انجیر باغ
وقتی گربهای سرک میکشد
در من
تا او برگردد
با زنبیلی از آبنبات و هندوانه
کوچکم
انگشتهایم حتی نمیتواند
سوسکی را
که از شریان وراج آدمها میگذرد له کند
و چشمهایم
تنها به آخر کوچه میرسند...
کوچکم
روروئکم
و خوابهای خرگوشیام
مامان اما نمیگوید
سهچرخه دوچرخه میشود
مینشینم بر ابر
میخی میکوبم به ستارهها
تا روزها گم نشوند
و تقویم مثل مدادهای رنگی
راست بگوید
مامان میرود
عکسش را در چتر دیواری دستانم
پنهان میکنم
ماهیها در افکار لیز حوض
رژه میروند
و عروسکهایم
با چکمههای خشکیده از گلولای
عوض میشوند
از پنجره به باران میروم...