1
در این سیاهی
هی مینویسم تاب
تا به سیاهی میروم هی در دایرههای سیاه سیاهتر
مینویسم هی
میخوانم نقطهی سیاه
خوشبخت نقطهی سیاه
روی پیشانی
که تاب
نیاورد
خوشبختی نقطه دارد
هشتتا
تاب نقطه دارد
سهتا
فقط مرگ
نقطه میشود
نقطه ندارد
2
الف
لاف زد
یا به حرف ندا
رفتیم به انتها
ما
در نمیرود
3
تو خونریزی دارد
تو در انتها
تویی میشود
نم میزند
به من
4
چقدر کم بودم
وقتی که وقت
کش میآمد
بین ملحفه و خون
چقدر کم
وقتی بین دو تابش کوتاه
حافظه را به شهادت میگرفتی
کم بود فضای بینایی
و خون
زبان این همه کم بود
5
تو را نمیسپارم به مرگ
در این برج سرطان
این جملهها از برجی دیگر آمدهاند
وقتی زنی با پوششی نیلی
آهسته گفت: «مرگ»
و من رفتم توی حیاط
تا کلهام دود کند
برجها کش میآیند
فرومیروند درهم
و من هنوز میگویم
تو را نمیسپارم
حتما کلمهای هست
تا بیابمش
نیل را
تا ببینمش
پرده را
کنار میزنم
کلام ادامه دارد
بیوقفه
تو نخواهی رفت
تو هرگز زخمی نشدی
زخم تو هرگز ناسور نشد
کلام ادامه دارد
تو هرگز نخوابیدی روی ملحفهها
تو تننسپردی به زخم
تو را نبردند در تابش نهایت نور
کلام ادامه دارد
برخلاف مرگ
6
حرفی ندارم
صدایم شکسته
وقتی دور میشوی ازمن
کلمه
فرار میکند
بین ما
سکوت حرف میزند
7
همهچیز را
همه میدانند
مرد سفیدپوش
زبان ادامه دارد
و تو از عادتهایت
نمیتوانی برایش نقطه بگذاری
همهچیز را نمیدانی
مرد سفیدپوش
زمان
نجات دهنده
و صدا را
نمی شناسی
نمیتوانی
همه درانتها
بازیگوش میشوند
این کلمات
8
پشت شکنجهشدهات میم
پشت شکستهات عین
عین عکسی برعکس
از خودم میترسم
در رودخانه
همراه عقربهها
میترسم
با پشتی شکسته
شکنجه را حمل میکنم