تن و درخت و دیوار
تنیده در تندیس صبح
و چرخش فروزان نور
بر آهن نشسته در گلو
از عشق که بازمیگردم
رودی درمن
به ترانهی جاری میرود
و دستی در زخم صبحگاه
نهالی به اشتها مینشاند
دیر است
دیر است
تا آغوش باد
به هفتگوشه بتابد
در چرخش عشق
و رویی زیبا
در کبودی دستهای مشوش
گلی به اندوه گیسو بنشاند.
میچرخاندم باد
وقتی از حصار آخرین
نگاه تو
برق اشتیاق را
فرومینشاند
و رنگ صنوبراز برگ
سایهبهسایه میافتد
در چالههای تاریکی
دست اینجا و تو آنجا
مرگ همهجا به تماشا
که گزینهی آخرین را
به خط میانه
در اندوه کاغذ بنگارد
مردی از آینه جدا شود
وروی تاریکی را
زنگاری از مه بپوشاند.