جان مرا غروب تصرف نکرده بود
شب ماه را به برکه تعارف نکرده بود
بسیار سنگ بر سر راهش گذاشتند
یک لحظه رودخانه توقف نکرده بود
سبزه، سفید، زرد، چه زیبا، چه زشترو
آیینه روی هیچکسی تف نکرده بود
جنگل خبر نداشت تبر را که ساخته
ارّه عزیز بود و تخلف نکرده بود
جاده به پیچهای بدش اعتماد داشت
خورشید تا هنوز تصادف نکرده بود
مجری ادامه داد خبر را... غروب شد
در سرخی غروب، جهان میخکوب شد
یک گله اسب از وسط جاده رد شده
راننده پشت فرمان... دیشب لگد شده
شب زار زار زار بهحال خودش گریست
آیینه سوگوار بهحال خودش گریست
صد تابلو از غروب که شد نصب در سرم
شب شیههها کشید... چهل اسب در سرم
اسبی که شیههکش وسط جاده ایستاد
احساس اشتباه و تأسف نکرده بود
گویی فقط وظیفهشان کشتن من است
حتی یکیش ترک تکلف نکرده بود
حالا چهل شب است نخوابیده... پیش از اسب
اینگونه زیر چشم پدر پف نکرده بود.