بااین دوچرخه که در میدان میچرخد
طرحی بنفش و گاوی سفید
در کتاب خواباندهام
برای آن آتش نهفته که در سینه داشتم روزی
تا ازهراس برف بر اوایل شانههام
تعبیرآن درخت بلوط را ببارم
برفی که از اوایل
میبارد
برقی که از لب لعل من که نبوده است
بر آینه
نبودهام
بخارآنهمه آه را
اصلاً گور پدر معشوقه که آیا چه
بماند یا برود به هرکجا که هرچه و هرجا که نمیدانم درشعر لسانالعیب است
و بیخیال هرچه دوستتدارمهای
اماحالاچرا مرا بردهای به کجا که پیدا نیستم مادر
یا اصلاً که مردهام
و در شیشهها سرگردان است تصویری از من که تو از اندوه ماه برداشتهبودی
خط لبی
با آتشی که درصفحهی چندم کتاب
برای وقتی که انتحاری بزنیم به شهر
یا
برای همان روز پیری که دست مرا بگیرند استوانهها
اما
حالاچگونه تو را پیدا کنم از لابهلای آنهمه کلمه
وقتی که برف میبارد برصفحهی چندم کتاب
و پوشاندهای شانههای مرا
وقتی سراسر میدان را با دوچرخه دویدهاست گاو
که حرف تو راست باشد
از چندمین برگ کتاب خط سرخی
بپوشد سطح سفید را بر موی ماه
حالا بگوچهکردهای با من و اینهمه آتش نهفته که در کتاب شعلهوراست
من خواب دیدهام
گاو از کتاب بیرون میآید
با دوچرخه خود را به آتشنشانی میرساند
و سراسر متن را درآب فرومیبرد.