اسفندیار رویینتن
از قوزک عریاناش شکست خورد
وقتی چشمها را میپایید.
نماز پسین را بر نعش او
سرگینغلتانها خواندند
و رؤیاهایش را با خود بردند؛
کمی شعلهی تاریک و
کمی ریگ بادرُفته.
پرندههای عصر
در درختچهای از چشم لانهکردهاند
با پاشنهای آهنین
و پرواز بامداد را
انتظار میکشند.