من که از تمام الفبا ث را برداشتم
چرا بگذارم دهانم خالی شود
چرا پدرم مرا غسل داد و خواست خوب شوم
دعا کرد خدایا
پسری دارم دیوانه، آن را خوب کن یا بمیران
آن روز که چشمهایم خونی بود چیزی یادم نیست
من صدایم را نمیشناسم
دارم آب میشوم
و آنقدر گِل زیادی دارم که میتوانی
مجسمهام کنی
اینها را به پدرم گفتم
او به مادرم گفت و
مادر هم شبی بیدار ماند
گریه کرد با گریه میگفت
خوخوبش کن اشکان مرا که حالا سیساله شده
دیوانه شده
نمیران!
من که عصرهای پادویی داشتهام
و کتوشلوار سرمهایام را پنجسال پیش خریدهام
با آن سیزده عروسی رفتهام
چرا نگرانم هستند
مگر طبیعی نیست رفتار من با پرنده؟
رفتار من با خودم که سیویک ساله شده است
و مادرم این را نمیدانست!
مادرم که بیستسال پیش از پدر جدا شد
پدر که ما را فراموش کرد، زن گرفت
چرا حالا
چرا خواستم کنار هم باشید
خانواده باشیم
تا کسی که نشسته روی آن نیمکت باد را شانه میزند، من نباشم!