خستهام از جهانم و چندیست
توی شبهام حس خوبی نیست
در سرم هی تتق تتق تق تق
جنگلی هست دارکوبی نیست
جنگلی کاغذی که قرنی در
خوابهایم دوباره میسوزد
وسط شعلهها زبانم لال
آسمان شب ستاره میسوزد
باز در من زنی پریشانست
میزند چنگ و رخت می شوید
میرود باز روی اعصابم
از کلاغ و درخت میگوید
از کلاغی که حرف آتش را
برده تا نا کجای آبادی
و تمام خسارت آن را
میگذارد به پای آزادی
از نبود درخت و بندی که
دردها را به آن بیاویزد
بعد از آن سالهای بیخوابی
کسی از خواب ناز برخیزد
توی این شعرها قدم بزند
گرچه این فصل وقت خوبی نیست
برسد باز هم به جایی که
عشق را هیچ چارچوبی نیست
شاعری عاشق خدای خودش
اسم او ورد هر زبان بشود
بوسهای عاشقانه هدیه کند
و شبی بازهم جوان بشود
میچکاند زنی در آیینه
خون بیرنگ آرزویم را
خستهام از جهانم و بغضی
میجود باز هم گلویم را