خسته از همیشه انسان بودن
خسته از دوباره انسان بودن
خسته از...
بار دیگر...
بار دیگر زمین!
چون مرغ که میداند
رنج ِ منقار را
و اسب
حیات را بر سُم ایستاده است
این هرم ساعتیست
که ناگزیر
تسلیمِ قاعدهی پوست وُ استخوان
تو مردهای در آن!
تلاطمی زن
که در حصار بودن
از هستیِ تو میکاهید
حالا
آنچه مانده از اندام وُ عصب خالیست
و آنچه میرود آهنگین
و بیدفاع
و چون مِهی
میان کاغذ وُ باروت وُ شیشه
در تسلسلست
جانِ توست؟
و این بود حاصل دوریها
سالها و صبوریها
که برگ نعلبکیست شامهات
که مردهای!
و مرگ اتفاق بینقصیست
خدای سرخ ِ خانه در آتش اجاق
خدای خلوتِ کوچک و پلهها و پستوها...
و ساکن بطالت هر روزِ در، حیاط و پنجره...
دست بردهای
چه برگیری؟
آنجا که بر تو هجوم بردند
مردانی که بر کمر گلوله بستهاند
و گفتند
مهربانی را ابزار نیست؟
که دل بهکار آید اگر سنگ باشد؟
و این لطفِ بیهودگیست و شعر؟
اما
من اینجا میگویم
آنچه عسرت استخوانشان نمیگوید
میخواهی چشم تو را روی سر بنویسم؟
دهان تو را بر دهان
میخواهی تو را بر بدن بنویسم؟
تصاحب کن
مرا از درون من برمان
پیرو آن اصل
که قلب را به سینه پیوند میزنند
و روح میپذیرد عضوِ دیگری
زندگی کن
به تو میدهم این تملک را
و بعد بگذارم بماند در آنجا
و بعد بگذارم از یاد من برود
که من نیز از یاد کسی رفته است
که رسمست
خاموشها، فراموشها...
و بعد بشکن
نیمی بمان نیمی را غبار شو
تا لهیب جانی را
که مرگ بر تو آسان کرد بتوان دید
که تنها در این زاویه میبینند
و تنها در این زاویه خواهند گفت
به آغاز برگرد!
به نور، به هیچ
و روح تو حالا پاسخیست
که به گُل نه میگوید
به پرنده، به قالب ِ انسانی...
به خدا نه میگوید!
چهچیز این جهان زیباست
تا تکهی آبی بزرگش را
پیش روی تو بگذارم
و بر دل که میسوزد چای برپا کنیم
تا بگذرم از اشتیاقبودنی
که ناتوان وُ سست در دایرهی پوستین حس
حیاطی دارد
که تنها در میگشاید بر خیال...
زندگی کن
به تو دادم این تملک را
و بعد رفت من تو ماندهای در من
و بعد بگذاری از یادِ من برود...