گُلها نیز
لذت و جاذبهشان سقفی دارد
که تنها بوییدنیست!
و قلب چند روزهی هر شاخه
آنجا میتپد
حتی پس از پژمردنشان
حالا
اگر در اجتماع ِ سکوت غنی
و گرفتارشان
در میان باغچهای
خیس، پس از باران، نوسانِ عطر، تیغ، پرچم...
و جنگ بر سر استقرار در هوایی
که هر گُل
آنجا راهی به درون یک قلب دارد
چشمان تو نیز
حاضر باشند!
چشمانی که میخواهم
انگشت بگذارم درونشان
تا چون غنچهی آبی بهدست بگشایم
حالا ببینمشان در یک قدمی
گرم وُ زنده
چون تکانِ دلی
اما
آگاهم از مردنشان
چون آن چیزهایی
که لطفشان در شکنندگی میآید
چون آن چیزهایی که تنها
بوسیدنیست
که بوییدنیست...
چه کنم با آنها که پیش از این نکرده باشم
با آندو چه کنم؟