اینجا کسی همراه دردت نیست باور کن
بنشین کناری با دل دیوانهات سر کن
حتی نگو از ماجراهایی که زخمت زد
اسباب زحمت را برای درد کمتر کن
چون گردبادی مست از باغ خودت بگذر
اصلاً خودت را نیست کن، یکباره پرپر کن
تا هیچ کس سر در نیارد که چه غمگینی
آیینهی پیشانی خود را مکدر کن
چشمی برای آمدن در را نمیپاید
پشت سرت را با دو چشم خویشتن تر کن
ای من، تو صدها جنگجوی زخمی از حرفی
در سینهات تا وارهی از دوست خنجر کن
پایان قصه شعر با من این چنین میگفت:
در من نمیگنجد غمت یک فکر دیگر کن