آه ارمیای پیامبر!
من از وحشت روزهایی سرشارم
که تو اشک می ریزی
و اورشلیم زیر پوست گرگی خزیده است
که برادرم را درید
عادت کن پیامبر
به استخوانهایم
به گوشت تنم که ذره ذره تبدیل می شود به خاک
و زیباییام که دیگر به چشم نمی آید
عادت کن مرا
با دو حفرهی خالی دوست داشته باشی
تو پیامبری
و من ناگزیر
زیباترین ِ دختران ِقبیله!
گوشوارهام را ببین
درگوش آریلای عزیز بود
وقتی برای خداحافظی مرا بوسید
حالا آریلا
نه گوشواره میخواهد
و نه زیباست
لبهایت را نزدیک تر بیاور!
تو بوسه نمیدانی که چیست پیامبر؟
آه ارمیای مهربان
تو تنها به قربانگاه بردن را خوب یاد گرفتهای