پدر گندمها را که آورد
برنجها را خورده بودیم
هفت ساله بودم
حالا خاکش ریخته
روی دستگاه بیستوچهار متری
و خیابانی که درست از بغل زبالههای سوخته میگذرد
و خانهی غلام
خیابانی بیست و چهار متری
در ابتدای کوچهای که بچگیهای من اسمش در گاه بود و
تیله بازی پسر عصا کش همسایه
اتوبان همیشه صدای بلندی داشت
مرگ در کوچه نبود
شرشر باران بود
و گلها که از روی دیوارها درها را باز میکردند
لعنت به میدانی که کتابهای مرا آتش زد
همان چهارده تا که از پشت ویترین به انباری رسید
لعنت به هرچه کبریت و نفت است
و بخاری علاءالدین
مگر تمام هندوانهفروشهای شهر بهمن هستند
که وقتی میروند
تلفن زنگ میخورد
تلفن زنگ میخورد
تلفن زنگ میخورد
و من باردار میشوم
قد میکشم لای حرفهای شندرغاز زنهای همسایه
و رو به گیرهای صنعت ملی
اسفند را برمیدارم
هفت تا دانه
و آتش میزنم
به هرچه جنین است
به هرچه خاطر خواهی است
به هرچه بخاری علاءالدین است
وقتی روز تولد من است.