نرفته باز میآیی
و چرخ میخوری و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطهای کمرنگ
و دور مییابد.
چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایه ی برگی لرزان می پوشاندت.
نگاه کن
نگاه استوایی
تمام قارهها را گرم کرده است.
و آن زمان که در اقصای نور
ستارهای دنبالهدار
مدار عالم را میگسترد
همین تویی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره میکنی
و بال می زنی و چشمهایت
از گشتن
درون تیرگی و خون و باد
میلرزد.
دمی به جانب دریا نگاه کن
کلنگها پیکان پردرخشش پروازشان را
به جانب افق دوردستها کردهاند
کنار نیزاران
خاکستر سپیدی موج میزند
و ساعتی دیگر
کبودی خاموش
تمام نیزاران را
میپوشاند
و آخرین بال به سینهی افق دوردست
فرو میرود.
دمی نمیگذرد
که شامگاه خستهی پاییزت
میبیند
کزین مدار فراتر نرفته
دوارت
فرود آوردهست
و بالهایت را
خاک و باد
به بازی گرفتهاند.