بی هراسِ اندوه
بی هراسِ مرگ
حرف روشنیست نجوای بهار
با حزن آدمی
پرنده بر آفتاب صبحگاه
میخواند،
بی هراس
در چشم جهانی که
مرگ آزاد است و
بوسه و آغوش در بند.
به تو فکر میکنم
اضطرابی میدود در زمان
به تو فکر میکنم
ترسی مینشیند
به تو فکر میکنم
پی حرفی
راهی،
برای نزدیک شدن لبهامان
بهار میآید