در شبِ بیخبری چای نوشیدیم
و زندگی طوری دستبهدیوار در خانه میچرخید
که به چیزی چون رقص در لباسِ عزا میمانست
مرگ از دالان خالی عبور کرده بود
صدایش را نشنیده بودیم؛
نه با تشریفاتی درخور آمده بود،
نه با سواری چابک
نه با هودجی گران
نه کوکبهای چنین و چنان...
ـ گودالی بود و دگر هیچ! ـ
زمین از مرگ تو زخم خورده بود
دهان بازکرده بود
که: «چندسال اگر از مرگ کسی بگذرد
دیگر هیچکس برایش گریه نمیکند»
و من چگونه میتوانستم بگویم
چشمهایم بعد از تو به هیچ درد دیگری نمیخورند؟
میخواستم بگویم بدون درخت بید،
آفتابِ سالهای بعد را دوام نمیآوری
و بدون درخت خرمالو
از کجا میفهمی چند پاییز از رفتنت گذشته؟
میخواستم بگویم آنچه از تابوتِ یکنفر جامیمانَد
بهدرد هیچکسِ دیگر نمیخورَد
و چیزهایی را با خودت بردهای
که هیچجای دیگری پیدا نمیکنم
آدم
باید عادت کند
به فراموشکردن چیزهایی که نمیتواند با خودش ببرد
به اینکه پرده را بکشد، سایه را به اتاقش بیاورَد،
به اینکه تقویم را ورق بزند
و بفهمد پاییز
چند روزی هست
که آمده است!
آدم
نباید منتظرِ صبح بماند
تا برای ملاقاتِ کسی به بیمارستان برود
آدم
باید به شنیدنِ خبر مرگ در سپیدهدم عادت کند
و به آنانکه خیره در آدم مینگرند،
و با نگاهشان صورتِ آدم را زخم میکنند،
و قبر کسی را
درست توی صورتِ آدم میکَنند!