یکروز کفشهای مهمتری میپوشم
و فراموش میکنم
روزی برداشتن گامهای کوچک حتی
سختتر از برداشتن سیگارهای پدر در پانزدهسالگی بوده است
یکروز
دستهای وقفِ آشپزخانهام به دستگیرهی در میرسند
و میروم
کارهای مهمتری یادشان بدهم
یکروز
باورم نمیشود که زمانی
مثل گریههای فروخورده، به اندوه
مثل گریههای فروخورده، به شب
واخستگی به تو داشتهام
من پرسشنامهی غمگینی بر پیشانیِ شبام
که: «چند لبخندِ دیگر دوام خواهم آورد؟»
که: «چندبارِ دیگر از مراسم تشییعِ دست چپم بازخواهم گشت؟»
که: «چرا نمیفهمی بهخاطر حلقهای که تنگ شده،
ناچارم دستم را از ریشه دربیاورم؟»
من سالهاست
درحالِ برگشتن به روزهای قبلام
و تو هی بگو: «داری اشتباه میکنی!»
من که صدای پای خودم را میشناسم!
و این؛
صدای پای من است
تقتق کفشهایی زنانه بر سرامیک آشپزخانه
که زمستانی دیگر را برای تو چای میریزد
و آن چمدان چرم نارنجی
و آن جملهی بیرحم صورتی بر آینه
در گلویش گریه میکنند
و این؛
صدای پای من است
سکوت کفشهایی زنانه بر سرامیک آشپزخانه
که ایستاده است
و فکر میکند از کجا به این خانه پرتاب شده است؟
و میان اینهمه اشیاء ناشناس چه میکند؟
حالا تو فکر کن ایستادهام
و میان عطر دارچین و هل مردّد ماندهام
هی با صدای بلند
از لذت چای گرم
در زمستانهای سرد بعد بگو
و وانمود کن نمیدانی دستهایم به دستگیرهی در میرسند
و وانمود کن نمیدانی
چند سال است
دارم
در چمدانم زندگی میکنم.