میگذرم
با نشانههایی
که فرصت عشق نداشت
چون منقاری که میسوخت
بر عطوفت این دریا
تا ابربغض فروریزد
که این دل در کمند تو خواهد فرسود
چون رمهای که به خواب فرومیرود
اینک منم که زنگوله بهدست میگذرم
تو هرگز فرشته را به گناه نمییابی
وقتی که میآموزی
جادوی این مرگ را