آبی
دهانت آبیِ سیر
از قصههای غریب
و اشارهای کبود
رقص ظریف لبانت را
برهم میزند
گیسوان نیلیات را جابهجا میکند
و هیچ رنگی پیدا نمیشود
که منشور نگاهت در آن بگنجد
تو جوهر ژرف حیاتی
در صدفی صبور
که سکوت و هیاهو را
آشتی میدهد
ماهی فرزانهای
که تشویش را
به خلسهای عمیق
بدل میکند
بر سرانگشتان نور میچرخی
چروکهایت را
در کف خیزابها میشوری
و سپیدهدم دوباره
شهرزادی جوان میشوی
سرشار از
هزارافسانی دیگر
و رازهایت همچنان
در آتشفشانی غرق شده
میتپد
و من
چقدر
چقدر
نمیتوانم
و باز هم نمیتوانم
در آخرین شب این قصه
بلند شوم
و چشمانِ باز تو را
بر بوم بیشهریار خوابها
تصویر کنم.