پروانههایی
که از خانه بیرونند
در سفارش مردنند
مردنهای دلخواه!
در باد میپیچند و
تمام.
زن
هرچه دعا میداند را
فوت می کند به هوای پیرامون
که سفارش زندگی بگیرد
رؤیاهایم را برمیدارم
میروم
میروم تا دورترها
از چشمهای زن عبور میکنم
در چشمهای زن به خواب
به سرزمینهایی که میگریزم
به آغوشهایی که پناهندهام
رنجی مرا میگیرد
به صداهایی که میشنوم
لطفاً مرا از یاد نبرید
خوابهای من بیمرزند
قول میدهم به جای همه
خواب روشن ببینم.
ای خاکها
ای خاک پر درخت فلارد
طوری مرا بنوش
که به شکل بلوطی
دوباره به زندگی سر بکشم
حکایتی در من است
که به هر جا
برای گفتنش سر بکشم
پروانهای هستم
که دیوانگی به دشت میبرد
پروانهای
که میچرخم و میچرخم
میچرخد و میچرخم
زن میچرخد و
می چرخم.
میایستد و
به من خیرهخیره
اورادش را به من فوت
همه احمقند
کور مادرزادند
کسی ما را ندید
کسی دستم را نگرفت
که از خانه بیرون نروم.