1
پنجرهای باز میشود به خواب
میبارد برف
بر پیچکی
کنگرهی دیواری
نردهی مهتابی
میبارد
بر پیراهنی که بوی تو را دارد هنوز
بر لبانی خاموش میبارد و
بر ردیف کاجها
تو نیستی و
برف
بر نبودنت
میبارد
۲
تنهاتر از صدای سگی تنها
و نرمتر از آواز مردهای در گور
تمام شب بارید و میبارد
برف زمستانی
بر راه و بر بیراه
بر چشمها و بر دلها
پس بشود!
یک تکه ابر سیاه هم بباید
پایین این سفید و
نیم دیگرش را بپوشاند
تاریک شود رود هم
تاریکتر از هر چه موی سیاه
که در شعرهای عهد کهن بود و هست هنوز
سایهتر شود
سایههای کنارهی نیزارش
تاریکتر شود
و بیفتد بر این چهره
که نشسته بر نیمکت کنارش
و رود برود
همچنان که میرود و رفته و خواهد رفت
تا
به کجا؟
دل که…
دل که میگیرد
کاری نمیتوان کرد
جز آنکه بر صندلی بنشینیم و
خیره گوش بسپاریم
به صداهایی که از جایی دور
جایی آن پشتوپسلهها میآیند
میآیند و مینشینند و خیره میشوند
به این یکی
که نشسته بر صندلی و…
دل که میگیرد
میگیرد دل
دل
که
می
گی
ر
د