چگونه میتوانستی بخواهی
آن را که نمیدانی؟
چگونه میتوانستی ساعتها به خیالش در شوی
وقتی از پدیداری و کالبد سر باز میزند؟
فقط میتوانی بخواهیاش
رؤیا پروردی.
گریزان از دام نگاره اما
هر بار آشناترک.
از گوشهی چشم میپاییاش
در گوشهی دل میخواهیاش
باز میپرد دلبر شیرین و شوخ
آزاد و بیپروا از هر چه به نام بخوانیاش
از هر چه در خاطر.
بزرگتر از افسانه
بال گسترده
در هوای دوروبرت
گولش که میزنی با کتابخواندن
بر شاخهای مینشیند همین نزدیکی
فقط چهچههاش
در خاطر پرطنین میماند.
میاندیشی برای به دام افکندنش
شناختنش،
میبایست
پخش کنی به سر انگشتانِ
دام
شادی دلت را
زیر درختان سرو
به نشانه از دیوانها استعاره.
میخواهی از هر چه بیشتر
در لانهای که ساختیاش تا آرام گیرد
اما
آرامش نمیطلبد
منتظر نمان
نمیآید.
شب در انحنای ساکت خواب
سرک میکشد نرو بمان، اینجایم
با توام هنوز اما
هماره دور از دسترس
میخواند باز به تحریری شیرین: دیدی پیدایم کردی
و باز که بیدار میشوی میگریزد
چه کنم
دلسرد که میشوم
جامی به سرانگشتانم پدید میآید
میشنوم میگوید
نوش بادت کامنوش