رود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت، میافتد در دایره
تکرار، میشود در دایره، تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرارِ دایرهها در میانِ فاصلهها
محصولِ حس زندگانیِ من بود.
از خطاب به پروانههای براهنی
و روزی روزگاری
دره بود و دود بود
و شهرِ سوخته
فاضلابِ خونینَش میریخت به رودخانهی سرخ
چَکش بهجای دست و کارخانهی سرخ
لای مَته گوشت بود
آدم اگر رود بود،
وقتی كه موج در موج
چون نانِ بر تنور میبست زندگی
اسطورهی آب را خشكانده بود
و رود را
لیوان به لیوان بلعیده بود در كپسول
بُمبِ سوخته از خانههای دریاییش
پناهجویانِ كوسههای كركس را
و یك كُپه كثافتِ آبزی
در گوشهای چند دانشگاه
لاشخورهای آب را لاشه میبخشید
ماهی كثیف بود در ماهیتش
و دنیا
محیط بود
بر رودبودنِ خویش
ای خویش!
اسطوره دروغ نمیگوید
ما اثبات كردهایم:
آدم اگر رود بود
من سیلِ كوچههای خودم بودم
یک تلسكوپِ دستی برای دیدنِ آن گنبدِ كبود
نه! کافی اگر بس بود،
چینههای روستا که هیچ
عینِ پریدن از پُلهای هواییِ این شهر
عبرت به توانِ رهایی در رنجهای درونیاش، مَست
دلِ آدم غلت خورده بود لای گندمها
دلِ آدم بمب است! لَختی میانِ شدن
دل آدم خون است! لَخته برای شدن
سرِ آدم چسبیده بر زمین پایی برای شدن
عینِ تکاملِ من، تو، ما از توالیِ سرها، دُمها
عینِ پریدن از پُلها
سرِ گندمها
کف میکند
کفهای آینه
رودی پُر از پَری
تکرار و آینه
پرندگانِ سرخپای
چون مادیانِ آبیِ گُشنناداده، پُر شهوت
بختِ آدم را در شنهای پایِ رود
حدس میزنند
تکرار و آینه
نمایشِ مسلسلِ نور بر خوناب
همین: تکرار و دایره!
گویی هزار چشمهی خورشید در رگش
جوشیده از یقین: تکرار و آینه
رود
جان میدهد برای رقصیدن
خندیدن و آهستهآهسته نوشیدن
فکرش را بکن: تكرار و آینه!
آبشار
میسُرسُرد از او
سر میزند نگون به مردابه
این انقلابِ اشک را دریا بهانه نیست!
تکرار و دایره!
ببین! حضورِ تو کافیست!
از غرهی حیات تا سلخ
شیرین و تلخ
یک ماهکِ سیمین میانمان رفته
تکرار و دایره:
من زنی پاشیدهام آقا!
چشمهای جنینِ لاشیدهام
لای فنرهای لولهبازكن گیر كرده است
جان میدهد برای دریدن، ریدن
غلتیدن و آهستهآهسته مُردیدن
آری، آری! این صدای من است
شعر نیست
پاشیده است
آهوی گرگدیده نیست
روزنامه آتشزده از هفتسالگیاش
باید كه همین روزها
در اوجِ گیجِ خیال
از سَر كند حكایتِ اردیبهشت را
وقتی كه آسانسور ایستاد
ـ و ما بیرونِ در ایستادهایم ـ
گیسوانِ تو اُخراییست...
خودم هم خوب به یادم نیست
اینجای قصه پر از چشمهای هر جاییست
ببین! حضورِ تو كافیست!
من در میانه غمگینم
افراط میكنم
این كُرسیِ شاگردیست!
سبو اگر سبو باشد،
تَرَک میخورد، نمیشكند
من افراط میكنم:
این ماه،
كنجِ سوخته ندارد، بَدر است
نورِ خشكش همیشه سَر میرود از سر، نترس!
دلِ آدم رود نیست
نه همین كه من ترسیدهام بَس... نه! پس مگر قشنگ نیست؟!
حالا كه حلقهحلقه میپردازیام، ای رود!
دو ستاره از چاهِ شبزدهات
در چشمهای من بكار و برو!
تا شهرِ سوخته
پای دروازههای بیسرباز
قد بكش! سَر فراز كن! برقص!
دست بینداز لای ستونها و برقص!
زادسروم تو باش!
قصهی سهرابخواریام تو گو!
من بیژنم
وطن تویی!
تدبیرِ پارهپارهام تو باش!