شیر بیشهام به شکار غم
خیزران شکسته در گلوی ماه
لشکر پری میدرم
شاپری به خوابم اما نه
لامروت کاردی خوابیده میان استخوانهام
از درد مثل ببر به خطوط درهمم میپیچم
یک چشمم جنی جامانده به زیر تخت
دیگری اسفندیار بیخیال کنار رود
نیزه میاندازم به ابر
نیزه میاندازم به غم
کلاغی روی شانههام مینشیند
همراه مترسکی حمله میکنم به پنبهزار
شمشیر میزنم به غم
شمشیر میزنم به برگ
دست نمیکشم از این نبرد
رگهایم فریاد میزنند اینطرفی ... آنطرفی
رقصکنان زیر پایم شغاد میشود
چاه نه
ماه از خیزران رها میشود
غم نه
مترسک به شانهام میزند
اسفندیار به شانهام میزند
جن زیرتخت به شانهام میزند
کارد از دهانم بیدار میشود
و این بار روز را از آشپزخانه به تأخیر میاندازد.