نشسته بوديم سكونِ معلق هوا را يکريزبه نخ میكشيديم
تمام ذهنم اين بود كه لايههای بهشت را در مغزم ذخيره كنم
و بدوزم به تكههايی از ارديبهشتِ شخصیام.
گفتی از پانصد سال پيش با هم بودهايم
و از روزی كه به دنيا آمدهام بر آن درخت وحشی نقر شدهايم
و قابمان گرفتهاند
هر دو
و با پيراهنهايی از ما كه منتشر شده است در زمانی كه افليجمان كرده است از اضطراب
هيولايی از تپشِ قلب
جدارههای من را از زمين بیواسطه كنده است
و به تو وصلم كرده است.