نمیشد! نمیشد که از شعر تازه بگویم
منی که دو تا دست خونیست دور گلویم
منی که هر امید سبزی به سوگم نشسته
نهتنها قلم، دستهایم، دهانم شکسته
که با هر خیابان و آبان و خرداد و تیرم
نفس میکشم تا که شاید بمیرم، بمیرم
نمیشد! که از خاک خونخورده جز خون بروید
نمیشد عزیزم کسی شعر تازه بگوید
کجا رفت آن «لحظههای شگفت عزیمت»1
ادامه ندادن به کابوس بیرحم ذلت
ادامه ندادن به ایمانِ صبح رهایی
کجا بود آن لحظهی انتخاب نهایی؟
کجا بسته شد نطفهی جنگهای کنونی؟
کجا راه ماها جدا شد؟
از آن بیت خونی!
از آن مصرع مرده، از نعش یک شعر مسلول
از اعدام آیندهمان کنج زندان و سلول
تو خوبی؟ صدای کسی بود از روبهرویم
فشار دو تا دست لرزان به دور گلویم
فشار سؤالی که یک مشت سربی بسته است
دو پلکی که از بازبودن، که از گریه خسته است
فشار بلند صف «آرزوهای کوچک»2
ادامه ندادن به ایمان سرخورده، به شَک
صدای کبودیِ یک انتخاب خیالی
فشار سؤالی بهشدت بهشدت سؤالی
نشد! از سکوتم شکسته صدا در گلویم
نمیشد عزیزم که این حرفها را بگویم
من از حصر امید در کوچههای قدیمی
من از عشق، این بازجوی عزیز و صمیمی
من از زخم های خیابان رهایی ندارم
بلیت مرا پاره کن! من خودم ماندگارم!
نمیشد که از شاخه تا ریشه پوسید و پوسید
ولی خاک را وقت رفتن بغل کرد و بوسید
اگر شعرهایم، دهانم، تنم غرق خون است
اگر عشق ورزیدن و گریهکردن جنون است
اگر پشتسر «رنج» و «رنج» است در روبهرویم
نمیشد عزیزم برای تو شعری بگویم
نپرس از من و حال این خانه و شعر و دنیا
سؤ الی نکن ناگهان آخر جملهها را
پس از آنچه بر ما گذشت و نپرس و نباید
نمیشد که جز «مرگ» چیزی به شعرم بیاید
پینوشت:
1. ای هفتسالگی/ ای لحظههای شگفت عزیمت/بعد از تو هر چه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت، (فروغ فرخزاد)، «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد».
2. هجویهای بر آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز