هر روز بعد از بیدارشدن به صبح میگویم
آیا تو ادامهی همان تاریخی
که روی ذهن دخترها
اسید میپاشد؟
بعد استکان چای در دست میروم حیاط
به برگهای گندمیِ در گلدان میگویم
ریختنِ شما اطرافِ گلدان
اینطور لَخت که ول کردهاید خودتان را
یاد موهای مادرم میاندازدم
که قایمم میکرد زیرش
اصلِ ماجرا همین موهاست
که باعث میشود من چشمم را تبدیل کنم به سرزمین
دخترانی که اسیدِ تاریخ غرقشان کرده را
بعد از این که زیرِ ضربههای عشق مردند
در خاکش دفن کنم