...
برای محمد حسینی
نداشت آفتاب
نه این سه روز
نه این سه ماه
نه این دو آه سرد
نه این سلاح در غلاف بینبرد
نه روز، روز بود
نه این کشیده چادر بلند خود به سر
سیاهِ شب.
نه سخت بود مرگ
نه تخت بود بخت
ولی کمینه بود و سر رسیده بود وقت
در این سه روز سرد
که منتهی به قامتالصلاة شد
همان که نقطهای
نشسته در میانهی ادامهی حیات شد.
تمام عمر را
پیاده رفته بود
همان که از کناره رفته بود
همیشه در میان غربتش نشسته بود
درون عکسها
میان بندها
کنار تیترها
در انتهای این سه روز سرد
سوار دار شد
عزیز لشکر پیادگان سربهدار شد.